اشعارمحمدرضاشجریان
اشعار آلبوم خلوت گزیده
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آم و هنگام درو
گفتم ای بخت بخسبدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید نشو
گر روی پاک و مجرد چه مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رصد صد پرتو
گوشوار زر و لعل ارچه گران دارد گوش
دور خوبی گذران است نصیحت بشنو
چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن
بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی ، خوشه پروین به دو جو
تکیه بر اختر شبگرد مکن کاین عیار
تاج کاووس ربود و کمر کیخسرو
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هس به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
آخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
آخر سوال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن تو است به یغما چه حاجت است
جام جهان نماست ضمیر منبر دوست
اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجت است
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
می داندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
ای امان از فراقت امان
مردم از اشتیاقت امان
از که گیرم سراغت امان
چشم لیلی چو مجنون شد
دل ز دیدار او پر خون شد
خون از شد از راه دل بیزون شد
امان ، امان ، امان ، امان
عارف و عامی از می مستند
عهد و پیمان به ساغر بستند
پای خم توبه را بشکستند
امان ، امان امان ، امان
نظر يادتون نره